علی اکبر جونمعلی اکبر جونم، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

منو بابا و علی کوچولو

مرور خاطرات

سلام پسر عزیزم انشالا همیشه سالم و سرحال باشی الان که دارم برات مینویسم شما بعد از اینکه سر پام بودی لالا کردی یادش بخیر پارسال این موقع در حسرتت بودم اما خدارو شکر امسال خودتو دارم پارسال توو خونه تنها بودم اما حالا تو کنار منی حالا دیگه روزها و ماهها رو نمیشمرم حالا دیگه توو دلم غمی ندارم حالا دیگه آه از  وجودم بلند نمیشه . . .حالا دیگه از ته دلم لبخند میزنم علی جونم با یک لبخند تو،هر سختی برام آسون میشه پارسال این موقع توو آرایشگاه سرم خیلی شلوغ بود با اینکه صبح تا غروب مشغول بودم اما لحظه ای فکرت آرومم نمیکرد وقتی یک لحظه نداشتنت یادم میومد بی صدا میشکستم خداااااااااااااااااارو شکر حالا دیگه امسال علی اکبرم...
24 اسفند 1392

عکس امروز از علی اکبر نازم

سلام عزیز مامان الان که دارم برات مینویسم تازه شما لالا کردی یه کوچولو سرما خوردی منو بابایی دیروز عصر شمارو بردیم پیش دکتر خلعتبری که یه  چندتا شربت و 3 تا آمپول برات نوشت البته دکتر ازم پرسید دارو بهش بدم یا آمپول منم گفتم آمپول یه وقت نگی چه مامان بدی دارم آخه عزیزم میخواستم که زودتر خوب بشی، بابا که رفت داروهارو گرفت و اومد خانوم منشی خواست آمپولت بزنه بابا که سریع از اون مکان رفت به قول خودش نمی ترسه هااااا فقط حساسه تو هم توو بغلم بودی خانوم منشی گفت الان این بچه ها متوچه نمیشن همین که پنبه رو به بدنت زد شما هم شروع کردی به تکون خوردن بالاخره آمپول رو زد و شما هم یه کوچولو گریه کردی منشیه بهم گفت چه ب...
14 اسفند 1392

2 ماه و 7 روزگی علی اکبر نازم

سلام عسلم سلام پسر قشنگم خدارو شکر حالا دیگه بزرگ شدی حالا دیگه وقتی از کنارت بلند میشم گریه میکنی حالا دیگه مامان وبابا رو میشناسی حالا دیگه سرت رو دنبال ما میچرخونی حالا دیگه باهات حرف میزنیم میخندی وقتی که با چشمای قشنگت نگام میکنی و میخندی تمام دنیارو به من میبخشی خدارو شکر خواب شبت خیلی خوب شده دیگه بی قراری نمی کنی فقط هر یک ساعت واسه شیر بیدار میشی 3 اسفند واکسن 2 ماهگیتو زدی البته باید 2 اسفند میزدی چون جمعه بود سوم زدی بازم خدارو شکر تب نکردی هر 4 ساعت بهت استامینیفن دادم وزنتم شده بود 6 کیلو قدتم 59 سانت. 1 اسفند اسباب کشی داشتیم به مکانی که محل کار باباست نزدیک شدیم آرایشگاه رو هم به طور موقت جمع کردم که ...
9 اسفند 1392
1